جمـــــعه گل صمیم www.eshkashem.com

صفحه خانگی پارسی یار درباره

خاطـــر ات زنده گی

 

جمعه گل خوشپاکی مدیر تصویر

شاید بتوان گفت که خاطره نویسی در سالهای  پسین به گونهء یک نوع ادبی در ادبیات فارسی دری  در افغانستان راه باز کرده و آرام آرام  می  رود تا دامنهء گسترده تر وجایگاه بلند تری پیدا کند.

 با آن که پاره یی ازانواع  بزرگ ادبی  چون شعر ، داستان، رمان ونمایشنامه خود نوع خاطره نگاریست؛ اما با این حال ما در گذشتهء ادبی خود اثر مستقلی که بتوان آن را در ردهء نوع ادبی خاطره نویسی دسته بندی نماییم کمتر داشته ایم . خاطره نویسی نه تنها به گونه یی در انواع گوناگون ادبی تبلور می یابد ؛ بلکه در زنده گینامه نویسی و حتی در تاریخ نویسی نیز جلوه وبازتاب مشخصی دارد. تاریخ نویس بزرگ کشور میر غلام محمد غبار در جلد دوم تاریخ بشکوه خویش« افغانستان در مسیر تاریخ» به گونه موثر و زیبایی از خاطره نویسی نیز استفاده کرده است. چنان که  خاطرات او از وضعیت زنده گی مردم در بالا بلوک فراه آن گاه که نویسنده در آن جا در تبعید به سر می برد، پاره یی خونیی است از تاریخ خونین معاصر کشور.

شماری از پژوهشگران ریشه های نخستین خاطره نویسی را در ادبیات یونان باستان جستجو می کنند، بااین حال باور های بیشتر متکی بر این است که  این نوع ادبی در اروپا ، پس از دوران رنسانس هستی یافته  است؛ اما در کشور ما گذشتهء کوتاهی دارد.

خاطره نویسی با فردیت انسان رابطه دارد. در خاطره نویسی، نویسنده بیشتر می خواهد تا فردیت خود را در میان بگذارد و به بیان عاطفه انگیز رویداد های زنده گی فردی خود بپردازد. اگر در میانه گاهی نویسنده به  بیان عواطف دیگران می پردازد ، بدون تردید این بیان در پیوند به عواطف فردی او رنگ می گیرد . گویی نویسنده می خواهد با بیان عواطف دیگران عواطف خود را پر رنگ تر سازد.

با این همه در خاطره نویسی نیز نمی توان  انتظار داشت که  با تمام نا گفته های فردی  و اجتماعی – سیاسی نویسنده رو به رو شد؛ این در حالیست که  امروزه خاطره نویسی را صادقانه ترین و روشنترین شیوهء بیان می پندارند. چنین است که نویسنده با نوشتن خاطرات خود به نوع آسوده گی و گشایش روانی  دست می یابد.

 رسیدن به آسوده گی روانی در حقیقت همان روان درمانی است به وسیلهء خاطره نویسی . آنگاه که کسی از اندوه و خاطرهء ناگفته یی می سوزد، ما از او می  خواهیم تادرد و اندوه خود را بیان کند تا به آسوده گی  برسد. بسیار دیده شده است که بیان آن درد و اندوه با گریستنی آغاز می شود و با آن پایان می یابد.

من تردیدی ندارم که نویسندهء ارجمند بلقیس مکیز نیز در نوشتن خاطرات درد ناک خود درهر جمله یی گریسته است.

 اگر بزرگترین لذت داستان نویسی را در کشف آن دانسته اند، بزرگترین  لذت خاطره نویسی  در پیوندیست که در میان  ذهن و روان نویسنده پدید می آید.آن گاه که ذهن آدمی از انبوه خاطرات دردناک تهی می گردد، او به آسوده گی روانی دست می یابد. امید وارم که بلقیس مکیز با نوشتن خاطرات خود به چنین لذتی و به چنین آسایش روانی دست یافته باشد.

اساساً خاطره ها پاره یی از هستی معنوی انسان ها را به وجود می آورند. آن که خاطره یی ندارد گویی تجربه  و سر گذشتی ندارد. خاطره بیان  همین سر گذشت و تجربه است .گاهی این سرگذشت و تجربه می تواند گوارا و گاهی هم می تواند تلخ، ناگوار و زهر آگین باشد. در هر حالی انسان پیوسته نیازمند آن بوده است تا خاطرات و تجربه های خود را با دیگران در میان گذارد. اگر از خاطره نویسی  بگذریم ، خاطره گویی و قصه گویی سرگذشتی دارد به درازای سرگذشت زنده گی اجتماعی انسان. چنان که از همان سپیده دمانی که انسان نخستین، قادر به نام گذاری  اشیا پیرامون گردید و به هر چیزی نامی  و نشانی داد و دامنهء معرفت خود را گسترش بخشید، او تا به امروز موجودی است خاطره گوی  و قصه پرداز.

شاید گروهی چنین انگارند که خاطره نویسی امریست تفننی و یا هم  مشغولیت دوران باز نشسته گیست. این یک پندار ساده انگارانه است. برای آن که خاطره نویسی نه تنها تاریخ نویسی در یک کشور را کمک می کند ؛ بلکه می تواند برچگونه گی سر گذشت رویداد های فرهنگی ، ادبی  و اجتماعی – سیاسی آن کشور نیز روشنی اندازد.

البته  چنین امری ممکن نخواهد بود تا اگرخاطره نویسی بر بنیاد صداقت  استوار نباشد. خاطره نویسی که بخواهد رویداد های تاریخی و سیاسی  و اجتماعی را وارونه جلوه دهد ، او نه تنهابه امر تاریخ نویسی کمکی نکرده؛ بلکه راه رسیدن به حقایق تاریخی  را نیز در تاریکی فرو برده است. اگر خاطره نویسی با صداقت و صمیمیت همراه نباشد و نتواند عواطف  و اعتماد خواننده را بر انگیزد، درآن صورت خاطرات او اهمیتی نخواهد داشت.

در سالهای پسین در افغانستان بیشتراین شخصیت های سیاسی و دولتمردان بوده اند که به نوشتن خاطرات  خود پرداخته اند.در این میان تا جایی که من می پندارم ، بلقیس مکیز نخستین شاعر زن افغانستان است، که به نوشتن خاطرات خویش دست یازیده است.

زمانی که بلقیس مکیز از من خواست تا به کتاب خاطرات او چیزی به نام مقدمه بنوسم، در آغاز با خود اندیشیدم ، مکیز که در رویداد های سیاسی و اجتماعی کشور حضوری چندانی نداشته ، نه به مقام بلندی دولتی تکیه زده و نه هم در چارچوب برنامهء کدام حزب سیاسی فعالیت داشته است، پس خاطرات او بر کدام نیازمندی سیاسی – اجتماعی کشور می تواند پاسخ گوید! اما زمانی که کتاب خاطرات او را خواندم دریافتم که چنین پنداری سخت اشتباه بوده است.

خاطرات او چنان داستان بلندی آغاز  می شود و خواننده را تا پایان با خود می برد. من این کتاب را در دو شب تمام کردم . زبان نوشتاری کتاب را می توان با زبان  شماری از گزینه های داستانی که در سالهای پسین انتشار یافته اند مقایسه کرد. چون کتاب را تمام کردم ذهنم پر گردید از پرسش هایی گوناگونی که بیشتر از همه این پرسش که ، مکیز چگونه توانسته است که  این همه خاطرات را جراً تمندانه  بنویسد! مرا به شگفتی اندر ساخت.

او  با نوشتن  این خاطرات  نشان داده است که نه تنها زن شجاعیست ، بلکه  خواسته است تا فریاد همهء زنان در بند و محکوم افغانستان باشد.زنانی که به تعبیری از فروغ فرخزاد، هیچگاهی نتوانسته اند که فریاد هستی خود باشند.

 خواندن خاطرات او دلم را فشرده ساخت ،سایهء سنگین اندوه و درد بزرگی بر تمام احساس و روان من فرو افتاد. دلتنگ شدم . چشمانم به نقطه یی دوخته شد. دختری را با اندام کوچکی می دیدم  در دهکدهء چارتوت خان آباد با لباس سیاه و چادر کوچک سفید ، که هر بامداد به مکتب می رود، بعد به کابل می آید تا بیشتر بیاموزد؛ اما  عشقی ، چنان بته خار سیاهی بر سر راهش سبز می شود. عشقی که هر قدر  ریشه و شاخه می زند به همان اندازه راه او  به سمت خوشبختی را می بندد.

او دست در دست  آن عشق می دهد . یعنی مرد زیرکساری  با نخستین جمله ها دل بلقیس جوان را شکار می کند. مردی که از مردی  و رادی چیزی نمی داند. او گویا به خانهء بخت می رود؛ اما خانواده را از دست می دهد. پدر ناراض و خشم آگین است و او را دیگر عضو خانوادهء خود نمی داند  و از همه گان می خواهد که او را مرده انگارند و با او پیوندی و رفت و آمدی  نداشته باشند.گویی  او را به تبعید گاهی فرستاده اند ودیگر کسی را با او پیوندی نیست.عاطفه یی در میان نیست هر چند خون مشترک در رگان همه  جاریست. خانهءبخت سپید نیست؛ خانهء بخت سیاه است. زنده گی مشترک ناکام است همراه با شکنجه  با عذاب ،با اهانت.مشت، لگد و شلاق است که هر ازگاهی بر اندام او فرود می آید. بعد دهلیز های محکمه و سر گردانی  و تحمل نگاه های لبریز از خواهش های آن چنانی و سر انجام طلاق پس از ماهها سر گردانی و پرداخت چهل هزار افغانی به شوهر. و واگذاری چهار فرزند نیز!

در این حال برادران او را نمی پذیرند. خواهران از او رویگردان اند.پناگاهی ندارد.مادر ناتوان تر از آن است تا از او حمایتی کند.  هر جا که می رود باران سنگ ملامت برسر او فرو می بارد.کودکانش را از او گرفته اند.وقتی خاطرات مکیز را خواندم اورا غریبی یافتم در سرزمین ناشناسی که کمتر کسی و شاید  هم هیچ کسی با زبان او آشنایی ندارد. به مفهوم دیگر او بازبان نیرنگ روزگار آشنا نیست و چنین است که در هر گامی دامی بر سر راهش تنیده می شود و او چنان آهوی رها شده از گروه در آن دام ها گیر می ماند، به تنهایی می تپد تا رها شود.

خاطرات مکیز تنها سر گذشت سادهء زنده گی او نیست؛ بلکه خاطره های او بیان نامهء محکومیت زن است در چارچوب سنت های سنگ شدهء خانواده گی و اجتماعی.

در آیینهء خاطرات او سیمای شماری از چهره های دولتی سر شناس را می بینیم که به زیبایی و جوانی اش چشم آز دوخته اند.آلوده گی پولیس را می بینیم . فساد محاکم را می بینیم و هرزه خواهی  آنانی را که ردای داد بر تن کرده و بر مسند داد نشسته اند.

با آن که بدبختی ها پیوسته چنان سایه های هول مکیز را  در کوره راه سوزان زنده گی دنبال کرده است، با این حال  نوشتن در این سالهای دشوار و خاک آلود یگانه  پناگاهی روحی او بوده که  نه تنها زنده گی را برای او تحمل پذیر می ساخته است، بلکه در این پنا گاه مقدس به آسودگی روانی  نیزدست می یابد.

او حالا فرزندانی دارد، خانه یی، نامی و نشانی، کتابهای چاپ شده و جایگاهی در نویسنده گی و شاعری. دروازه های را می بنند،اما خداوند دروازه های دیگری را می گشاید. زمان می گذرد، زنده گی سوار بر توسن زمان نیز می گذرد، اما نقش گامهای ما روی جادهء زمان بر جای می ماند و این نقش ها همان خاطره هاییست که از ما بر جای می ماند و آینده گان  سیمای ما را  در آیینهء این خاطره ها  می بینند و ما را می شناسند!


انسان چگونه خوشبخت خواهدشد

انسان چگونه خوشبتخت خواهدشد؟

غم گذشته راخوردن وبه خطاها،ولغزش های دیروزاندیشدن،جزرنج؛وآشفتگی حاصل دیگرندارد.

گذشته رافرآموش کن،آن رابه منزله بنیان خانه آینده خودپیندار وبراین صخره قصرهابساز.

گریه نه کن!گذشته راگوش شنوای،آه،وناله ندارد.

شــــــــــــــــــــــــــــیون نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکن! دیروزبازگــــــــــــشتنی نیست.

سخن مراشنو،من هرشب دفتر،روز رامیسوزانم ودرسپیده ،دم امیدرا باچهره خـندان درخانه می بینم.

سخن مراازیادمبر!من به گذشته بی وفاهستم،ودرکشوربیوفیان زنده گی میکنم.وبافردای عشق میورزم

گذشـــــــــته رویاست،گذشته افــــسانه ناتمام شدنیست،بالـب متبسم ودل امیـــدواربه ســـوی فردامیشتابم.

درهرگوـشـــه سرزمین وجودمن غمکده خفته است،که نماینده ای یکی ازحودثات ،واتفاق ناگوار گدشـته

من است.امااراده من زنجیرسیت که بردست وپای عناصرآشوبگــــر بسته شده است.پس اگــــــــرغوغای  

زمان آوری غـــــــــــــمکده دل شــــــــــــــــــــکوه وجودش تاابدمـــــــــــــــــــــــــــــــــحکوم خواهدنــــمود.

امروز،آشفتگی،ونگرانی رابه پایان میرسانم.اگرخواستداری بزرگی هستی اجازه نده هیچ پیش آمدی

آرامش خاطرتوراباهم زندونیروی توراتباه سازد.    


رنج دل!

خوشبختی ها! 

 

خوشبختی هاگاگاهی مسیرمیشود،

خوشبخت به وقت وساعت نیگاه نمی کند،

بارهاباخودمیگفتم(پس)) خوشبختی کجاست)چه از آن بی خبربودم ؟آنکس راکه ازعشق وشادکامی بهرای دارد،غم وسختی رانشاید.

دریغا!افسوس به گیتی برای زیستن می آییم،ولی هردم آرزوی مرگ میکنیم،چون بزرگ میشویم، برای گذشتن روزگار،کودکی،دریغ می

گویم،وچون پیری میرسید.ازرفتن جوانی افسوس! میخوردم،وهنگامی که مرگ می خواهدمارادربرگیر،به روزگاری پیری وپایان یافتن زنده

گی،دریغ،وافسوس)میگویم. 

 


خوشبختی ها!!!

درجوامعی که دوستی وصمیمیت حکم فرمای دارد اتحاد ویگانگای وجودپیدامیکند.

نفاق،ولجاج رامجال نفوذباقی نخواهد ماند،لذابهتر وسیله برای برقراری کردن اتفاقی

 وهمکاری مهر،ومحبت است.که راه خلاف رامسدودمینماید.

خلاصه محبت ستاره درخشان بخت انسانها ست،که آسمان رایه نورخوددرخشان

میسازد.ویاخودکله ایست که جهان بزرگ باتمام عظمت خودبرمدارآن می چــرخد

روزیکه محبت ازقلب هابه کنار می رودزنده گی تیره وتارمیشود،آسمان آبی وصاف

به غمکــــــده تبدیل کیشود.

بارها باخودمیگفتم،خوشبختی کجاست؟

بارهاباخودمی گفتم،((پس))خوشبختی ازکجاآغازمیشود،جه ازآن بی خبربودم

آنکس راکه ازعشق وشادکامی بهرهای داردغم وسختی رانشاید.

دریغا!به گیتی برای زیستن میآییم،ولی هردم آرزوی مرگ می کنم جون بزرگ می

شوم،برای گذاشتن روزگار،کودکی،دریغ میگویم،به دل گفتم روزی پیری خواهــــد

رسید؟ازرفتنی جوانی افسوس میخورم،هنگامی که


دنیای زن

  دنــــــیای زن:

زن چه نوع اشخاص است؟

زن گلی است هرقدرازبویآن استفاده کنی کم نمیشود

زن یک مخلوق است که خداوندبرای سرگردانی مردآفریده است

زن فرشته است که درآسمان پرستاره،درجوانی بی نذیر،بارحم

زن فقط برای زینت مردآفریده شده است.

زن قلب اش مانندماه درتغیراست.همیشه دروجودش مرداست.

زن عمیق ترین انسان هارا مشاهیده میکند.

زن برای تقدس آفـــــــــــــــــــــــریده شده است.

زن تاج آفــــرنش انسان است.مردوقتی احساس تفکرمیکندکه

همـــــــــــــــسردلخواه نداشــــــــــــــــــــــــــتــه باشد.

زن همیشه گلی است خوشـــبو،زینت بوســـتان،زیب مردها

زن چرخ خوشبختی مرد هاست.مانند تاریخ خالی ازحلل وکوایف است.

زن مقبول ترین اشیای طعبیت است.

ز ن زیبای مردرادرمفتون خویش مشاهده میکند.

 زن دانای را به مرد الهام میدهد.

زن وظیفه اش تهذب اخلاق مرد نیست؟

سکوت زن در زیبای زن است.

زن منشوری بلوری است که میتوان اشیاراازپشتی آن مشاهده نمود

درکارهای زن ها منطق وجود ندارد؟

 

 

 

 

 


دل شکسته من

من درمیان شهرتوتهناشده بودم

تهناو،دلشکسته ورسواشده بودم

شبهازخیال تونیاـــسود،دوچشمم

اندرطلبت دـــست تــمناشده بودم

شاعر،شعرشدم چون غـــزل ناب

 جرایبه لبت گشته وزیباشده بودم

یک صبح نهادم قدمم سوی حریمت

دیدی؟که چوشوریده،وشیداشده بودم

یک لحظه نشستم بکناری توبچشمت

لیلی وش،وشیرین،وزلیخاشده بودم

صدــناله ناگفته قــــــلبم به لب افسرد

چون خنده گم چشته میناه شده بودم

آشـــفــــــته،ونالــــــــــیده،ناکام توبودم

مجنون صفت ازعشق توپیداشده بودم

تاچند(صمـــــــیم)ترک وطن کردی توازما

برگردبه نزدم غمــــی دنـــــــیاشده بودم

((صمیم)) 

 


دنیـــــــــــای عشـــــق

 

جمـــعه گل صمــیم

دنــــیای عــــــــــــشـــــق»»

آنکـــه نامـــــش راعـــشـق گذاشـــتــم هوس است وروز گزر

شـــــــهـوتی است بی پایان،

آنـــکه اورامعـــــشـــوق خواندم صیاداست بی رحم،وظالم

من درین کلــبه ویران محکــــوم ،تاپــــروانه باشـــم در

حســــرت نورشمـــع من درزندان تهــنا

اسیــــرم تاعاشـــقی باشـــم درپــی معــــشوقه بی وفا

___________________________________________

عععععععععععــــــــــــــــشـــــــق

مناســــب ترین کلــــــــــمه خـــــــــــداوند

زیبـــــــــاترین کلــــــمه عــــــشـق

پراحـــــــســاس ترین کلـــــمه.محبت 

پرمعناترین کلــــــــمه گنـــــــــاه

عــــالی ترین کلــــــــمه دوستـی

تلـــــخ ترین کلــــــمه  جـــــــدای

دردنـــــاک ترین کلـــــــمه خیــــــا نــت

««««دوســـــتی الفــــاظ اتــفاق اســــت»»»»

دوستی الفاظ اتفاق است

جدای رسم طبعیت است

طعبیت زیبای است،نه به زیبای حقیــقت

حقیقت تلخ است نه به تلــــــــــخی تهــنای

تهنــــای سخت است نه به سختی تهنــای

جدای تباهی است نه به تبـــــــــاهی مردن

مـــردن حق اســت نه به حق جفاکردن

iLove youدوســتـــتدارم 

عـــــــععععععــــــ،،،،،،،،،،،،،،،شــق!

عشق یعنی انتظار،وانتظار

عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی شب نخـــــــــفتن تاسحر

عشق یعنی ســجــده های باچـــشم تر

عشق یعنی دیــده،بــردر دوخـــــــــــن

عشق یعنی ازفــــــراقــش سوخــــــــن

عشق یعنی ســـــربه دارآویخـــــــــــــن

عشق یعنی اشـــــک حســرت ریخــــــن

عشق یعنی لحـــــطه های نـــــاب،نـــاب

عشق یعنی گــم شدن درکــوه،دوســــــت

عشق یعنی هـــــرجه در،دل آرزوســــــت

عشق یعنی یـــــک عــــالم راز،ونیـــــــیاز

عشق یعنی تبـــــــــــسم،یــــــک نگـــــــــاه

ســـــــــــرانجام عشق دیوانگــــــــی

عشق رسوای

عشق بدنامی

عشق ناکامی

عشق تباهی

عشق درد

عشق

عشق

!

توســـط:جمــــــعه گل(صمـــــیم

الله نگهــــــــــــــــــــــدار

 

 

 

 


عشق وسیله زنده گیست؟

عشق یک سلسله دیوانگی است.
  1. عشق،محبت لذت زندگی است
  2. عشق نیروی،قوی عواطفی انسان است
  3. عشق عبارت ازیک مقدارکم حماقت،ومقدار زیادکجکاوی است
  4. عشق آتش سوزنده است به چند قطره آب خاموش میشود
  5. عشق بلای است که همه خواستدارش هستند،درهمه وقت
  6. عشـــق های که از قلب سرچشمه گرفته،ازمیان مـــــــــرود
  7. عشق های که ازعقل ســـــرچشمــــه گرفته اند باقی میماند
  8. عشق وعـــاشقــی همــه راهـــوشیــار،وشاعرمیـــــــــــسازد
  9. عشق شکست عشق بسبت به مردهادرزن هاقــوی ترمیباشد
  10. عشق اساسات مـــــــــردرا ضعیـــــــــــــــــــــــــــــف میسازد
  11. عشق درد سرکـــوچــــــک رابه دردسربــزگ تبدیل میـــــکــند
  12. عشق درد؛ورنج را درخود روامیــــــــــــــــــدارد،کنگ،دشمنی
  13. عشق کتاب آنرابه دقت مطاله نمودم  صحایف مسرت بخـــش
  14. آن رامختصـــــریافتم اوراق آنرابارنج ،درد،اندوه مالامال دیدم.
  15. عشق تمام بله راازبشـــــــــــریت دورمیـــکندبزرگترین مرضرا
  16. عشق تهنــــــــــــاجنونی نیست بلکه ترکیــــــــــبی ام است،
  17. عشق ازچنــــــــــــــدین نوع جنــــــــــــونی برخوردار،اســــت
  18. عشق دردنیــــــــــــــــــست ولی درد رابه میــــــــــان میآورد
  19. ای!عشق
  20. ای پدیده ننگین وبی مروت
  21. ای!زندهگــــــــــــــــــــــــــــِی

جفای دوست

ای دوست دل از جفای دشمن درکش


 
 مدیر تصویرمدیر تصویر

ای دوست دل ازبا روی  جفای دشمن درکش   نکو شراب روشن درکش
با اهل هنر گوی گریبان بگشای   وز نااهلان تمام دامن درکش

                                                                             _